شیداشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

دخترم شیدا عشق مامان و بابا

خاطره زایمان و تولد شیدا جونی

1392/9/23 20:44
نویسنده : مامان محیا
257 بازدید
اشتراک گذاری

دختر خوبم شیدا

منو ببخش که زودتر از اینها نشد برات بنویسم خیلی خیلی درگیر بودم و تازه زندگی مون روی روال افتاده و عادت کردیم به زندگی 3 نفره مون

حالا بذار برات تعریف کنم از روزی که به دنیا اومدیقلب

روز 22 مهر بود که برای آخرین بار با مامان جونت رفتیم  پیش دکتر نسرین عطایی.با اینکه خیلی دلم میخواست طبیعی زایمان کنم اما گفت که این یه ریسکه بزرگه و بهتره که سزارین بشی

منم دیگه قبول کردم چون سلامتیت خیلی برام واجب تر بود گل قشنگم

بعدش با مامان جون و بابایی رفتیم یه رستوران و من یه غذای سبک خوردم و از ساعت 11 دیگه هیچی نباید میخوردم.اونشب اصلا خوابم نبرد شاید روی هم رفته یکی دو ساعت

همش دستم رو روی شکمم میکشیدم و باهات حرف میزدم و یکمی هم غصه ام شده بود که بارداریم داره تموم میشه.راستش خیلی دوران شیرینی بود برام البته چون شمام دخمل خوبی بودی و مامانی رو خیلی اذیت نکردی!

دختر خوبم شیدا

منو ببخش که زودتر از اینها نشد برات بنویسم خیلی خیلی درگیر بودم و تازه زندگی مون روی روال افتاده و عادت کردیم به زندگی 3 نفره مون

حالا بذار برات تعریف کنم از روزی که به دنیا اومدیقلب

روز 22 مهر بود که برای آخرین بار با مامان جونت رفتیم  پیش دکتر نسرین عطایی.با اینکه خیلی دلم میخواست طبیعی زایمان کنم اما گفت که این یه ریسکه بزرگه و بهتره که سزارین بشی

منم دیگه قبول کردم چون سلامتیت خیلی برام واجب تر بود گل قشنگم

بعدش با مامان جون و بابایی رفتیم یه رستوران و من یه غذای سبک خوردم و از ساعت 11 دیگه هیچی نباید میخوردم.اونشب اصلا خوابم نبرد شاید روی هم رفته یکی دو ساعت

همش دستم رو روی شکمم میکشیدم و باهات حرف میزدم و یکمی هم غصه ام شده بود که بارداریم داره تموم میشه.راستش خیلی دوران شیرینی بود برام البته چون شمام دخمل خوبی بودی و مامانی رو خیلی اذیت نکردی!

صبح ساعت 6 باید اونجا میبودیم. نماز خوندیم و راه افتادیم و من کلی دعا کردم که انشالله سالم و سلامت بیای بغلم.رفتیم تو بیمارستان و از مامان جون جدا شدیم و با بابایی رفتیم طبقه بالا

اونجا هم از بابایی جدا شدم و رفتم تو یه اتاقی که باید آماده میشدیم برای زایمان.اونجا بهم دستگاهی وصل کردن که صدای ضربان قلبت رو پخش میکرد.اینا لحظات آخری بود که تو فقط و فقط مال خودم بودی و من همش ذکر میگفتم و باهات حرف میزدم

بعدم که صدام کردن و با ویلچر بردنم اتاق عمل و فیلمبردار هم هی میومد فیلم میگرفت ازم

وقتی به اتاق عمل رسیدم دکتر رو دیدم که از دور برام دست تکون داد و منم لبخند زدم.استرس نداشتم خیلی و سعی کردم آروم باشم

رفتم تو اتاق و دکتر بیهوشی اومد بالای سرم و کمی منو خندوند و حرف زد و یه چند تا آمپول  هم تو سرنگ هم به خودم زدن و آخرین چیزی که یادمه چراغای بالای سرم که مخصوص اتاق عمله هست

ماسک اکسیژن رو که گذاشت یه خنکی توی مغزم احساس  کردم و دیگه بیهوش شدم

بعد از 2 ساعت به هوش اومدم

وایییییییییی خدا نمیدونی چه حالی داشتم توی ریکاوری بودم و همه رو دو تا میدیدم! بعد شروع کردم به آه و ناله چون خیلی درد داشتم و دیدم اومدن سراغم و میخواستن بزارنم روی یه تخت دیگه و میگفتن خودمم کمک کنم گفتم نمیتونم گفتن چرا میتونی و یکم خودم رو جابه جا کردم و لیز خوردم رو تخت دیگه!

بعدم هم دلم رو فشار دادن که خیلی درد داشت و البته من هنوز کامل به هوش نبودم و هی بیهوش میشدم

آوردنم تو بخش و توی اتاق 214 . همون موقع بود که مامانم اول اومد بالای سرم و من فقط گریه میکردم و حالم اصلا خوب نبود

بعد بابایی و مامان مهری اومدن و همچنین خاله پری.پرستار و فیلمبردار اومدن و گفتن میخوایم بچه رو بیاریم

همراها همه به صف شدن! بعدش شما رو آوردن  و همشون میگفتن وای چقدر نازه ماشالله ماشالله چه قدر خوشگله و...

خلاصه کلی دلم رو آب کردن تا دادنت به من!وقتی دادنت بهم انگار دنیا رو بهم داده بودن عزیزم.اخم کرده بودی و چشمات بسته بود و آروم بودی.با بودنت کنارم همه دردام  فراموش شد و آرامش گرفتم.وای خدایا ممنونم که دخترم رو سالم و سلامت توی بغلم گذاشتی

بعد از اون دیگه همه دور و ورت بودن و پرستار کمک کرد تا شیر بهت بدم .مامان جون رفت یه گل خیلی خوشگل و بزرگ گرفت و آورد و بابا جواد هم با گل و شیرینی اومد دیدنمون.بعدم عمه آرزو اومدن و زندایی نغمه هم آخر شب اومد

من هنوز درد داشتم و هی پرستارا میومدن رسیدگی میکردن.بدترین چیزش این بود که من 23 ساعت هیچی نمیشد بخورم حتی آب! کمی هم تب کرده بودم و خیلی تشنه بودم.بعدشم فقط اجازه داشتم مایعات بخورم.

دفعه اولی که باید راه میرفتم خیلی درد کشیدم و وحشتناک بود ولی خب گذشت

اون شب مامان مهری پیشمون موند و شما خیلی آروم بود و همش از اتاقای دیگه صدای جیغ بچه ها میومد و من میگفتم حالا گریه های اونا تورو هم بیدار میکنه!!!

شما چند باری بیدار شدی و شیر خوردی و خوابیدی دختر نازم

صبحش پرستار اومد و برات اولین واکسنت رو زد و شما هیچی نگفتی حتی گریه هم نکردی فقط یکم نق زدی.بعدشم دیگه بابا رفت کارای مرخصی منو انجام داد و با مامان جون و مامان مهری و بابایی اومدیم به سمت خونه

اونروز عید قربان بود و یه گوسفند هم جلوی پای شما قربونی کردیم که بابا جون نذر کرده بود.اینم خاطره روز به دنیا اومدنت خوشگل مامان

خیلی خیلی دوستت دارم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

شیما
26 آذر 92 0:53
ای جووووووووووووووون دلمبه سلامتی عزییز دلممبارک باشه
shima
1 دی 92 13:15
lما هم دوسش داریم قند عسل با سیاستو